رد شدن به محتوای اصلی

چالش های موجود ، باید ها و نبایدها

1 آدمیزاد نگاه می کند می بینید اینهمه خشونت در جامعه از کجا آمده .اینهمه فشار عصبی . اینهمه ملت خونخوار که در انتظارند یک تنه ای چیزی بهشان بزنی بپرند گردنت را گاز بگیرند . یکی را نگاه می کنی سوال برایش مطرح می شود که چرا نگاهش کردی . خب تو از کجا فهمیدی ؟ تو چرا اصلن خودت نگاه کردی اگه راست میگی ؟ مردم اینطوری نبودند قدیما ؟ چرا از اول همینطوری بودند . من الان سی ویک سالم شده و حداقل بیست و نه سالش را یادم هست که ملت از اولش پاچه یکدیگر را می دریده اند
2 خب چکار کنند ؟ این خشونت در ما نهادینه ( آئوو ) شده است . یک نگاه بیاندازی به کودکی مان می بینی همه بازی های ما خشونت آمیز و خشن بودند . بعدن می آیند می گویند بچه را بلند کن از پای پلی استیشن چون خون ریزی دارد ؟ فوتبال خونریزی دارد ؟ شما نگاه کن مثلن ما بچه که بودیم چه بازی هایی می کردیم :
3 یک بازی بود کلاغ پر که اگر طرف حواسش پرت می شد و اذعان می داشت که صندلی پر دارد یا بابابزرگ مرده را سرش اختلاف ایجاد می شد که جزو پرندگان است یا نه باید تنبیه می کردیم . مخالفان شاید بگویند بعد از تاب تاب خمیر کردن بهش اجازه این را می دادیم تا با جواب صحیح به سوال دست کی بالاست ،خودش را برهاند از آن قائله . اما این دلیلی نمی شود عزیزان . چون ما بالاخره از نادانی او - که پشتش بما بود - کمال سوء استفاده را می کردیم و دروغ می گفتیم و اورا با این پرسش مواجه می ساختیم که سوزن می خواهد یا قیچی - عین صدام که می پرسید با سر می روی داخل چرخ گوشت یا با پا - و بعدن تمامی تلاشمان را می کردیم که سوراخ سوراخش کنیم با  انگشتهایمان یا اگر قیچی می خواست با انبر دست بکنیم دل و کـَپلش را . 
4 یا نون بیار کباب ببر ( درسته ؟ ) که می زدیم خوار و مادر دست طرف را یکی می کردیم . که می کردند بیشتر .
 5 شاه و جلاد و وزیر بازی بود که اساسش بر تنبیه بدنی وسبیل آتشین بود . مردانه بود ؟ خیر . در آن مقطع همگی اعم از دختر وپسر سبیل داشتیم . 
6 هفت سنگ که خشونت را به ورزش کشاند . و با توپ به جان همدیگر می افتادیم . آن هم توپ درد آور تنیس . یکنفر زحمتکش باید می نشست در آن گیر و دار توپ و خشونت سنگهای را یکی یکی روی هم می گذاشت . آدم از استرس شاشش می ریخت .
7 بعدن یکسری بازی هم بود که خشونت روحی را ترویج می داد ، مانند  : این دختره اینجا نشسته که عملن بازی با احساسات نابینایان  و روشن دلان عزیز بود . چون یکنفر را اسکل می کردیم تا بلند بشود با چشم بسته یکی از ما را بزند . یک جور مازوخیسم هم نهان بود در این بازی . بله
8 یا قایم موشک - باشک ؟- که یادمان می داد چطور از اینکه یکنفر حواسش به اجتماع نیست ،  برویم اول خودمان را مخفی کنیم و از حواس پرت اش استفاده کنیم و زودسُک سُک کنیم . سک سک چه مفاهیمی را منتقل می کند ؟ ( پیوست به جنابان عباسی و آن یکی ریش طلای پشمالوی کارگردان مسیح )
9 بعدن چیزهای دیگری هم بود که الان یادم نیست . اما بدترینش برای کارتونیست درک نشده استوپ هوایی بود . هم اعتماد به نفس می خواست که من نداشتم تا دیگران را با نام صدا کنم ، هم چالاکی برای گرفتن توپ که گشادتر بودم در این ضمینه و یا فرار از گیرنده و نهایت ضارب توپ می خواست که من پپه تر از این کلام بودم . و دیگری آن قسمت شرم آورش بود . آن قسمت کذای نامگزاری که تخریب روحیه بود ..
 جدن بد بود




نظرات

reerra گفت…
چه می دانم ! شاید واقعا همه ما یک جوری خشونت زده هستیم؟!!!
Amirsaman گفت…
Yeki digasham in ke bayad dour chan ta sandali becharkhim v 1 nafar mibazad. Ama to japon hame bayad be sakhti ham ke shode hamdigar ra ja bedan vagarne hamashoun bakhtan!
‏ناشناس گفت…
کارتونیست چرا اینقدر دیر آپ میکنی هر روز سر میزنم مطالب قبله
Altajino گفت…
آخه صبحا با پشه ها میرم اونجایی که کسی نمی دونه کجاس :)
‏روزنامه دیواری گفت…
من از اون هایی بودم که در هر تیمی قرار می گرفتم، اون تیم بدبخت می شد! نقطه عطف تاثیر گذاریم هم در "وسطی" بود ...چه کاری بود آخه با توپ همدیگه رو بزنیم ؟

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

مردی که سنگ قبر خودش بود

  پ. ن : پر واضح است که زمان کشیدن این کاریکاتور کامپیوتر هنوز توسط بنده کشف نشده بود + ;نوشته شده در ; 2008/2/20 ساعت;14:55 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;