رد شدن به محتوای اصلی

داستان ورزشکار شدن یک خیار

باشگاه می روم . چند وقتی است که می روم . بدنسازی می روم . می خواهم آرنولد بشوم ؟ نوچ همان ابتدای کار به آقاهه گفتم می خواهم ساویر بشوم و این شروط من برای ادامه کار در باشگاهش است . پذیرفت . چون ساویر را نمی شناخت و عین داروخانه چی ها که نمی توانند خط دکتر را بخوانند , به همه یک چیز تجویز می کنند ، یک برنامه که به همه می داد را بمن هم گفت . حالا یک نفر می خواهد ساویر بشود یکی می خواهد آرنولد و دیگری بروسلی و بروس ویلیس و مونیکا بلوچی . به هر حال من در تخیلاتم دارم تبدیل به ساویر می شوم .
ساویر الگوی من است ؟ خیر نیست . دوست دارم باشد ؟ بله دوست دارم  . من چه می دانم او به چه چیز فکر می کند و شاید اصلن مفسد فی الرض باشد . من هیکل و اندامم را دارم با اوهمانند سازی می کنم . به هر حال از آن باشگاه با مدیریتی بی سواد آمدم بیرون . چرا ؟ چون  آن دستگاهی که منتج به این می شد که من شبیه به ساویر بشوم را در اختیار نداشت . کدام دستگاه ؟ دستگاهی که " کول " می سازد برای آدم . کول ؟ کول آدم را مثلثی شکل می کند . بله 
اما داستان اصلی این نبود . محیط آنجا بد بود .آدمهایی که می آمدند اکثرن سواد و معلومات و معرفتشان در حد من نبود . یک چیزی در حد باقالی بودند . باقالی پخته که بوی جوراب می دهد . خب اینها که کتاب خوان نبودند . اینان وبلاگ نمی دانستند چیست . اینان جراین انحرافی بودند منصوب به مدیریت آنجا . همه شان یک پودر می ریختند توی لیوان و تخم مرغ اضافه می کردند و خام خام می خوردند . عین راکی که هزارو چارصد تا تخم مرغ را خورد یک روز صبح . تمام سالن بوی عن  مرغ می داد . 
اما باز اینها به کنار . بی ادب بودنشان را کجای دلم می گذاشتم ؟ یکبار اشتباهی یک نیمکت را بلند کردم ببرم رویش بنشیمنم تا دمبل بزنم . یکهو دیدم یکی نعره زد : اوهوووووووووووو .اه ه ه ه ه... ای باباااااااااااااااااا. ایششششششش اوفففففففف.. گفتم چی شد ؟ نگو نیمکت او را برداشتم اشتباهی ، چون بلند شده بود نمی دانم چه غلطی بکند و نیمکت خالی افتاده بود  . بردم گذاشتم سر جایش و گفتم : عذر می خوام که مقبول نیافتاد و ماتحتش را طرف من کرد .
آمدیم بیرون از آن خوک دانی و رفتیم یکجای آدمیزادی . اینجا الان خوب است . گران است اما تمیز و با دستگاه های خارجستانی . شب که می روم خانه به خانم خانه می گویم کاش تو هم می آمدی . کنار هم  ورزش می کردیم خوش می گذشت جدن. بیا دیگه !
گفت  نمی تونم ، شهرزاد را چکار کنم ؟.... مگه خانوما هم هستن !؟ گفتم آره پس چی . اینهمه پول میگیرن . فقط سونا دیگه سواست  من خوشم نمی آد یه خانم غریبه کنارم ورزش کنه . تو هم بیا دیگه .. من تنهام !
 یکی دوساعت چیزی نگفت و بعدن آمد توی اتاق و با خونسردی ساختگی پرسید : 
خدایی زن ها هم هستن علی ؟ 
حرصش در آمده بود . حال کردم :دی






نظرات

reerra گفت…
پیشنهاد می کنم اگر اهل پوشیدن کت و شلوار هستید زیاد به کول دار شدن فکر نکنید چون خیلی زشت دیده میشه.خوب در واقع ساویر هم کت و شلواری نیست که.
Unknown گفت…
اولا مبارکا باشد که نو نوار فرموده اید! منظورم ظاهر وبلاگ بود. :)

خواندن عنوان و اولین جمله ی این پست کافی بود برای یک قهقهه ی بلند و بعد هم خنده به وقت هر بار یادآوری؛ خودش به تنهایی یک پست کامل بود، اصلا یک کتاب بود! : "داستان ورزشکار شدن یک خیار، باشگاه می روم."
Altajino گفت…
به reerra : خیلی وقت هست که نپوشیدم . ولی خب میرم ایکات اندازه تنم می دوزه کول وکوهان همه پنهان میشه :)
‏ناشناس گفت…
herse khanumet ro darovordi, hal kardi??
ajab!!
sara933 گفت…
چرا اینقدر دیر آپ میکنید؟؟
gleam گفت…
سلام!
دلم تنگ شده‌بود واقعاً! ولی می‌بینین که این‌جام!
خوش باشین.

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

مردی که سنگ قبر خودش بود

  پ. ن : پر واضح است که زمان کشیدن این کاریکاتور کامپیوتر هنوز توسط بنده کشف نشده بود + ;نوشته شده در ; 2008/2/20 ساعت;14:55 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;