رد شدن به محتوای اصلی

نشد که بشه واقعن


بخت من سر کش است و باید تنگش را به در کشم که نمی دانم کجای بخت است و کلن یعنی چه اما این بخت ما داشت باز می شد که دوباره تخته شد راهای نفوذی اش . 

یک کتاب پیشنهاد شد از یکی از خوانندگان اینجا در باره پزشکی و قرار بر این بود که در مورد هر بیماری یک کارتونی از ما مزین کند صفحاتش را که نمی دانم چه شد که نشد و آمدیم وسط را اما یک چیزمان اندازه نبود انگار و وصلت نشد در کل و نیمه کاره رهایش کردم  . به هر حال این را نشانتان / نشانشان دادم که حیف نشود . تازه دلشان بسوزد از اینکه یک دانشجوی پزشکی را که احتمالن تا به حال فقط روزنامه دیواری کار کرده بود به من ترجیح دادند . خلایق هرچه لایق اصلن !

اما در انتها تشکر هم میکنم از ایشان . چرا ؟ چون باعث شد من شهامت پیدا کنم و یک تکنیکی را که مدتها می خواستم کار کنم امتحان کنم . این اولین بارم است که بدون دور گیری ( دسن ) مستقیم روی طرح مدادی رنگ اجرا میکنم . البته در فتوشاپ و نه روی کاغذ .

+;نوشته شده در ;2010/11/29ساعت;20:58 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;

نظرات

gleam گفت…
دوشنبه 8 آذر1389 ساعت: 22:47

آخ من اونقدر بدم مياد ازونايي كه سفارش مي‌دن و وسط كار پشيمون مي‌شن! آخه لامصصصصب كارگرم كه مياد خونه كار مي‌كنه اگه وسط كار بگي برو بايد مزد تا اون وقتش رو بدي! بي‌انصاف! مي‌فهمي هشت ساعت گردن خم كردن جلو كامپيوتر يعني چي؟ مي‌فهمي سوزش چشم از فرط پلك نزدن يعني چي؟ مي دوني ستون فقراتت ديگه صاف نشه يعني چي؟بي‌انصاف!
_______________
ALITAJADOD پاسخ ميدهد :
نه دیگه حالا اینجوریام نبوده ! بنده خدا یکی دو نمونه ازم خواست و این یکی از اونهاست و برای همین دوتا کار هم دوست داشت پولی پرداخت کنه . حالا چرا ادامه ندادند و نمیدونم . اما اینهایی که گفتید و می فهمم :)
نیمه جدی گفت…
دوشنبه 8 آذر1389 ساعت: 22:48

در هر حال کار شما که خیلی خوبه!
زنی که ... گفت…
سه شنبه 9 آذر1389 ساعت: 0:29

طرف خودش یکی از ان مریض ها بوده . خودش کارتون واجب بوده ...یعنی چی با فتوشاپ ؟ اینها را با فتوشاپ طراحی میکنی یعنی با برنامه خاصی می کشی ؟ یا روی کاغذ با رنگ و قلم طراحی میکنی ؟
_______________
ALITAJADOD پاسخ ميدهد :
البته می دونم شما از اون دسته آدمایی نیستین که وقتی میگن یک کاری رو با کامپیوتر کار کردن فک کنن یک دکمه توی کیبورد هست که وقتی میزنی همه چی درست میشه . نخیر ! اساس کار همان رنگ و قلمو است. فقط رنگش نور است و قلمش نوری :) این لینک و ببینید بد نیست :http://alitajadod.blogfa.com/post-307.aspx
سه شنبه 9 آذر1389 ساعت: 11:54

سلام رفتم لينكي را كه داده بوديد ديدم. واقعا راست مي‌گوييد. بازي با نور خيلي به كار بعد مي‌دهد و اصلا انگار آدم خودش در صحنه حضور دارد .( البته ملت ما هميشه در صحنه حضور دارد. اين كه خيلي عجيب نيست) خلاصه كارتان محشر است. در مطبوعات هم كار مي‌كنيد؟
_______________
ALITAJADOD پاسخ ميدهد :
گذشته های دور . به قولی لیاقتش را ندارند :)
سه شنبه 9 آذر1389 ساعت: 12:56

سلام علی گرامی حال شما؟خستگی توی تن آدم می ماند حقیقتا.به هر حال...این آقایی که توی تصویر است دقیقا چه مرضی دارد؟! که اینطور کج و کوله شده؟!می خواستم از شما به عنوان یک حرفه ای خواهش کنم کمی بیشتر مراحل رنگ آمیزی و کارتان را توضیح دهید. البته اگر تمایل دارید وجزو اسرار ازل نیست!البته لینکی که برای دوستمان در بالا دادید را من همان مهر ماه مطالعه کرده بودم و البته استفاده هم کردم ولی خوب خیلی کلی بود. سپاسگزارم.قلم نوری تان! توانا
_______________
ALITAJADOD پاسخ ميدهد :
یادم نیست به ولا ! شاید مرض بی پولی چون دل و روده و باسن و ماسن درد داشت :) جزو اسرار نیست هرچه داریم میریزیم توی کاسه . هر سوالی داشتی و هرجا که خواستی ( ایمیل یا اینجا ) بپرسی حتمن اگر بلد باشم جواب میدم . آریاناتان جلال یافته تر !
زنی که ... گفت…
سه شنبه 9 آذر1389 ساعت: 13:48

ممنون جان مطلب رو گرفتم در یکی از متن هام ایده ای بود که حس میکنم باید بنیان تصویری می گرفت اگر پیداش کردم برات می فرستم که بخونی
_______________
ALITAJADOD پاسخ ميدهد :
جان مطلب را گرفتی یعنی مطلبم را کشتی ؟ تو الان یک قاتلی ؟ ( افتادی در کوزه خیاط باشی :)بفرستید .لحاظ می کنم !
reerra گفت…
سه شنبه 9 آذر1389 ساعت: 16:17

بعضی از آدمها اول پیشنهاد می دهند و بعد فکر می کنند .نمی دونم داستانشون چیه اما من هم زیاد از این بلا ها سرم آمده.چه میشه کرد این هم از بخت قشنگ ماست...
طنین گفت…
سه شنبه 9 آذر1389 ساعت: 18:24

قافله عشق به سرمنزل جاودان خویش نزدیك می شود... واین عاقبت كار عشق است . موكب امام به هر سوی كه می رفت ، به سوی دیگرش سوق می دادند تا روز پنجشبه دوم محرم سال شصت و یكم هجری به كربلا رسید ّآپم کمی درحال وهوای محرم
چهارشنبه 10 آذر1389 ساعت: 0:33

ممنونم علی گرامی. حقیقتش خوشحالم که سر حالید و کیفتان کوک است.حوصله کردید و دوست داشتید پستی در باب آموزش رنگ کاری برایمان بنویسید.بابت لطفتان هم ممنونم حتما مزاحم خواهم شد استاد:)
دخترک گفت…
چهارشنبه 10 آذر1389 ساعت: 2:42

شاید اون بابایی هم که کار رو سفارش داده بوده مثل من وقتی این نمونه رو دیده سر در نیاورده چی مرضی رو عنوان می کرده دیگه بی خیال شده:)
_______________
ALITAJADOD پاسخ ميدهد :
نه فکر نمی کنم . چون خودشان گفتند و توی باکسهای حبابی هم قرار بر این بود که بنویسیم مثلن در روده این آقا چه خبر است یا سنش این است و از این حرفا بی خیالیشان مورد دیگری داشت
(-: گفت…
چهارشنبه 10 آذر1389 ساعت: 14:37

نظرم خودش قد یه پست شد و دیدم بد نیست اصلا پستش کنم
کوثر گفت…
پنجشنبه 11 آذر1389 ساعت: 21:35

سلام،ممنون از محبت همه!راستش زودتر ازین منتظر همچین متنی بودم،جدا خیلی باعث افتخاره منه که شما از منی می نویسید که حتی لیاقت همان روزنامه دیواری نویسها را هم ندارد!اول اینکه این آقا بیماریه کلانژیت اسکلروزان اولیه داره مثلا!البته هنوز بسیار جای کار داره که متاسفانه نشد ادامه بدیم و البته خود جناب تجدد هم در جریان هستن که من بسی جان کندم که بشود اما نشد به هزارویک دلیل.و خوب فکر کردم کاریکاتوریسته کوچک برداریم شاید شد،اما محض اطلاع، آن هم نشد!و شاید بد نباشه بدونین که کاملا حس آدمیو دارم که سقط می کنن،اونه که یه زحمت بی نتیجه رو کشیده و خودش به اندازه کافی قصه خورده که نشده،بعد باید سرزنش بقیه رو هم جمع کنه!!البته باید بگم اگر با چندین نفر مشورت نکرده بودم و کاملا مطمئن نبودم هرگز به زحمت نمی انداختمتون.خلاصه من هنوز این ایده رو دوست دارم و اگر موقعیت جور بشه شاید از سر گرفتیم،اگر افتخار بدین!
_______________
ALITAJADOD پاسخ ميدهد :
به خوتون(!) هم گفتم .( با لهجه خلعتبریِ من و تو یک بخوان ) اهل کلاس و اینها نیستم . برای خودم هم هیجان انگیز بود کار کردن در گروه شما که قسمت اگر شد -که معمولن نمی شود- در خدمتتان هستم اینبار گرانتر اما :)
شنبه 13 آذر1389 ساعت: 11:24

بهمان برخورد ! چه اشکالی دارد یکی فقط "روزنامه دیواری " کار کرده باشد ؟
_______________
ALITAJADOD پاسخ ميدهد :
یک چیز نوشتم اینجا خجالت کشیدم پاک کردم در جوابتان اما خنده دار بود حیف بود پاک کنم :)) یک چیز که تویش گاهنویس داشت و حق انحصاری اش :دی

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

یادداشت‌های پراکنده

  از نظر من تنها دو فصل وجود دارد. فصل سرد و فصل گرم.   اما چند روز کوتاهی بین این دو فصل است. نه گرم و نه سرد. سبز و تنها. روزهایی برای سفر به خاطرات. گویی طبیعت میخواد تورا یاد کودکیت بیاندازد و ملقمه‌ی عطرها تورا هر روز که نه، هر دقیقه به خاطره‌ای میکشاند.  از نظر من بهشت جاییست که تو با هر عطر یاد خاطره که نه، به همان خاطره خواهی رفت #یادداشت_های_پراکنده  موسیو