رد شدن به محتوای اصلی

Ctrl + Z

بی پول که می شوی اعصابت خراب میشود عین من ؟ خب آدمیزاد اینطوری است گاهی اوقات وختی بی پولی یا حالا یک درد دیگری می آید خفتت می کند تمامی اندوه بشری می آید که چرا حسین غریب افتاد و چرا اخراجی ها تمام نمی شود و چرا انتخابات فلان شد و چرا کاریکاتوریست درک نشده ای هنوز و چرا پدرت ادامه تحصیل نمیدهد دکتر بشود تو پولدار بشوی و غیرو و غیرو ..

اما من حواسم تداخل دارد با هم و اشتباهی میشود اکثرن. یعنی وختی باید از چیزی ناراحت باشم و بنشینم گریه کنم بجایش عصبانی میشوم و گاهی برعکس . اما آنروز نحس نباید عصبانی می شدم . اما شدم :

راننده تاکسی دوتا دویست تومانی به من داد یکی وسطش گوشه نداشت و آنیکی فقط وسط داشت و من گفتم جناب ، من این ها را نمیتوانم به کسی بدهم و خجالت می کشم خدا وکیلی اگر نداری مال خودت چون باید ببرم بیاندازم توی آن کیسه که فکر کنم پنچ شیش هزار تومان شده است تا حالا پولهای پاره پوره ام . اما جناب هزار تومنی ام را برگرداند و گفت اصلن کرایه نمیخوام بابا ، یا یک همچون چیزی اما بد و کثیف و طولانی گفت و من گفتم پس نگهدار پیاده می شوم و نگهداشت پیاده شدم و گفت هرری با تشدید های مکرر روی " ر" که پیاده شدم و غر زدم که :با تاکسیچی نباید دهن به دهن شد و رفتم پائین تا یکی دیگر سوار شوم  که آقاهه آمد پائین با خشمی که در سیمای رابرت دنیروی راننده تاکسی هم نمی توانستی ببینی و فریاد کشید سرم و من هم کوتاه نیامدم و غریدم و یکی آن گفت و یکی دیگر من و هلش دادم و افتاد توی خیابان و دیگر ندیدم من که چه شد و چطور شد آن ماشین دیگر که احتمالن دزدی بود و آمد و از رویش رد شد و استخانهایش را صدا داد که من نفهمیدم و نمی دیدم که چشمانم را .... بسته بودم .

حالا باید ببینیم اولیای دم چه می گویند و من باید وکیل بگیرم و پول دیه ندارم و اصلن قتل عمد است و قاضی میگوید جرمت سنگین است و همه دیدند تو اقاهه را فرو کردی لای گلگیر آن ماشین دزدی و من گریه کردم و کبود شدم اما دیگر کار از کار گذشه بود و من هر روز با خودم میگوییم کاش لگن خاطراتم میشکست در آن ماشین نمی نشستم و کاش پایم از چار جا خورد میشد از خانه اصلن بیرون نمی آمدم و کاش حداقل لال میشدم و پول کثیف را میگرفتم و میبردم و می انداختم لای همان پولهای دیگر برای روز مبادا و کاش زندگانی کنترل زد داشت ... 

که آمدند مرا ببرند برای زندان تا تکلیفم روشن شود ...اما ایستا کن .. یک چیزی را یادم رفت بگویم بیا کمی برگردیم به عقب ... به آنجایی که از تاکسی پیاده شدم و غر زدم . بله همانجا بهتر است . که آمدم پائین و راننده تاکسی آمد خشمی چونان دنیرو در صورتش موج مکزیکی میزد و فحش میداد و آب دهان بیرون میریخت و اغلب روی صورتم که یکی اش رفت توی چشمم و دیگری روی لبم و ساکت شد و مردمان همه ایستاده مرا نگاه میکردند من عصبانی بودم و می خواستم هلش بدهم تا چون هندوانه بتکرد زیر اتومبیل سرقت شده توسط سران فتنه انگیز که از دهانم پرید : سرخ روی ( که دیده بودمش  یک لحظه دو چشم گشوده ) من غلط کردم داداش هرچه گفتم و داد نزن که من آبرو دارم و اگر خواستی بیاییم جلوی باقی مسافرهایت بگوییم فلان خوردم ؟ و آقاهه آرام گرفت و پیروزمندانه رفت و  نشست و من هم راهم را کشیدم و رفتم چون بزدلان و بدختان و بازندگان و اختلال حواسان و توسری خوردگان و یوزارسیف دیدگان و غیرو و غیروو  تاکسی دیگر نشستم و دور شدم چون مادر هاچ زنبور عسل و هیچکس غیر از تو نفهمید آن روز معجزه ای رخ داده بود برایم و ته دلم شاد بودم .

+;نوشته شده در ;2010/4/19ساعت;11:30 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;

نظرات

Shop98 گفت…
دوشنبه 30 فروردین1389 ساعت: 8:27

سلام دوست عزيزوبلاگ خيلي زيبايي دارياگه مايل به تبادل لينکي منو با عنوان .::!::. شاپ 98 .::!::. لينک کن بعد بيا لينک تو تو وبلاگم در قسمت نظرات درج کنکمتر از 1 ساعت لينک مي شيمرسييا علي
میراکل گفت…
دوشنبه 30 فروردین1389 ساعت: 13:20

واااااای!چه اتفاق بدی میتونست بیفته!نفسم بند اومد!خدارو شکر!
دوشنبه 30 فروردین1389 ساعت: 13:30
فسانه گفت…
دوشنبه 30 فروردین1389 ساعت: 13:33

ایول... شاد باشی همیشه.
مرتضی زارعی گفت…
دوشنبه 30 فروردین1389 ساعت: 13:41

بله آقای تجدد شما که نباید از این کارها بکنید. مهربانی و گذشت از بزرگی روح و صفای باطن است حالا بگذار بعضیها طور دیگری فکر کنند.ضمنا" اون خانومه که تو کارهاتون بود چی شد؟ همون که موهای سیاه لخت داشت. همون که با اون آقای سیاستمدار روی اون قالیچه ی زرد مصاحبه میکرد. رفته سفر؟ دست کم خبری به ما بدهید.
_______________
ALITAJADOD پاسخ ميدهد :
نخیر سفر نرفته اند . مرخصی رفته اند :)
محمود گفت…
دوشنبه 30 فروردین1389 ساعت: 15:0

واسه این متن زیبا چه عنوان زیبایی و انتخاب کردید.راستی منم نظر مرتضی رو دارم دلمون واسه اون خانومه تنگ شده . نیست؟ گمش کردین؟ خیلی دوست داشتنی بود.یه خبر بدین لطفن؟
علیرضا گفت…
دوشنبه 30 فروردین1389 ساعت: 15:52

سلام. چه خوب! کاشکی تو زندگی هر لحظه یه عالمه از این فلش فورواردها داشتیم ما! نه؟
.... گفت…
دوشنبه 30 فروردین1389 ساعت: 16:57

خدا رو شکر!
مرسده گفت…
دوشنبه 30 فروردین1389 ساعت: 17:5

چه خوب که همچنان "کاریکاتوریست ِ درک‌نشده"‌ هستید و نه "کاریکاتوریست ِ درک‌نشده‌ی قاتل" :دی
فاخته گفت…
دوشنبه 30 فروردین1389 ساعت: 17:31

من گفتم اوه اوه ديدي پست بعديش را از تي زندان براي ما آپ مي كند حتما عب نداره گاهي بايد كوتاه آمد
بهاره گفت…
دوشنبه 30 فروردین1389 ساعت: 21:9

من اون وسط ها که رسیدم تند تند به خودم می گفتم نگران نباش چیزی نیست ! وگرنه نمی تونست الان بنویسه که !! :D
ابله خاتون گفت…
دوشنبه 30 فروردین1389 ساعت: 21:28

خییییییلی باحای!به جون مامانم!تو کیی هستی؟کی نه ها!کیی!
سهیلا گفت…
دوشنبه 30 فروردین1389 ساعت: 23:38

قلبم داشت می یومد توی دهنم... ولی واقعا آدمیزاد نمی دونه پشت هر حرکتی که می کنه چه اتفاقی قراره بیفته. مثلا من شنیده بودم یکی زده بود توی گوش کس دیگری و طرف افتاده بود مرده بود، کی فکرشو می کنه؟ بدشانسی میخواد.
زهرا گفت…
سه شنبه 31 فروردین1389 ساعت: 0:57

از این شوخیا با ما نکنین. ما ساده ایم میفتیم یه چیزمون میشه دیگه از ctrl z هم کاری بر نمیاد.بهترین کارو کردی. گذشت از بزرگانه
_______________
ALITAJADOD پاسخ ميدهد :
نگذشتم فقط همان اختلالات (!) حواسم که خدا از بچگی به من داده بود اینجا به کارم آمد همین :)
الهام گفت…
سه شنبه 31 فروردین1389 ساعت: 8:44

میدونین چقدر از معجزه ها رو به خدا بدهکاریم . به جان خودم خیلی دوسمون دارن .
ماه گفت…
سه شنبه 31 فروردین1389 ساعت: 22:48

فکر کنم اگه بجای کاریکاتور دنبال نویسندگی میرفتی به اون بی پولیه اولی نمیرسیدی
پرنس کوچولو گفت…
چهارشنبه 1 اردیبهشت1389 ساعت: 0:43

داشتی جگر آتش میدادی برادر!!!
اشرف گیلانی گفت…
چهارشنبه 1 اردیبهشت1389 ساعت: 9:34

آخي ! دلم سوخت برات
کیامهر گفت…
پنجشنبه 2 اردیبهشت1389 ساعت: 17:8

خیلی خوب بوداینجوری روزی صد تا معجزه برای ما اتفاق می افتدو این معجزه هاتوجیه خوبیست برایآن سرخرویی
هدی گفت…
جمعه 3 اردیبهشت1389 ساعت: 9:44

سلام وبتونو تازه امروز دیدم به پیشنهادابله خاتون واقعا عالی بود فقط اینکه همه از اهنگ وبتون خیلی تعریف کردن ولی نمیدونم چرا من چیزی نمیشنوم قلق خاصی داره؟
_______________
ALITAJADOD پاسخ ميدهد :
منم نمی شنوم :)
جمعه 3 اردیبهشت1389 ساعت: 17:50

عالی بود.دوس داشتم مثل همیشه
هدی گفت…
جمعه 3 اردیبهشت1389 ساعت: 18:52

از نیم ساعت بعد از چشم باز کردن,30/6صبح تاالان یه تیکه دارم وب شمارو میخونم (به جز ربع ساعت نهار)کور شدیم به عبارتی !این روز را در تاریخ عمرمان روز علی خان تجدد نام گذاری میکنیم
ديدار گفت…
شنبه 4 اردیبهشت1389 ساعت: 13:44

لطفا وقتي خالي مي بندي يه كمي بيشتر حواشيش رو در نظر بگير كه آدم باورش بشهتو خالي بستنم تجديد آوردي علي جان!
شنبه 4 اردیبهشت1389 ساعت: 14:1

مثه همیشه قلم بی نظیری دارید.اولش شک شدم .. چون اوصولا اون حرکت با شخصیت شما سازگاری نداشت .اما خوشحالم که اون رفتارو کردید .چقدر خوبه که نفر بتونه جلوی خودشو بگیره و ارامشش رو حفظ کنه .بلاگاتو خیلی دوست دارمموفق باشی :*
تلخک گفت…
یکشنبه 5 اردیبهشت1389 ساعت: 14:42

همه اش یک طرف اینکه انتظار داری بابات ادامه تحصیل بده و دکتر بشه تا تو پولدار بشی بینظیر بود .......نوشتنت رو خیلی دوست دارم حداقل اینجوری مردم درکت میکنن. با کاریکاتور که به جایی نرسیدی .....
مینا گفت…
سه شنبه 7 اردیبهشت1389 ساعت: 0:25

یعنی اگر زندگی عادی داشتیم اینی می شدیم که هستیم یا احیانن اگر عادی می بودیم زندگی مان اینی می شد که هست!؟ بعضی وقتها بعضی چیزها باعث می شود احساس کنم گِلی هستم اندر دستان توانمند سفالگر ازل که سخت مشغول مشت و مال دادنش هست و معلوم نیست کی آماده اش می یابد برای کوزه بودن و کوره رفتن.
مینا گفت…
سه شنبه 7 اردیبهشت1389 ساعت: 0:40

راستی ...شما که از جوهر گرانقدر این قلم خوش دستتان استفاده می کنید چرا باهاش چیزی نمی آفرینید، ماندگار در خاطره و یادگار در قفسه کتاب !؟
_______________
ALITAJADOD پاسخ ميدهد :
بی خیال :)
طنز اسپرسو گفت…
سه شنبه 7 اردیبهشت1389 ساعت: 14:58

احسنت
بهار گفت…
پنجشنبه 23 اردیبهشت1389 ساعت: 8:44

سلامچه قلمي داري!!!! آفرين ، ديگه داشتم كپ مي كردم...آره گاهي وقتا كه كوتاه مياي و به غلط كردن ميافتي ميتوني به اين بدترين اتفاق و بدشانسي فكر كني و بگي كه كوتاه اومدن عاقلانه بوده...به من هم سر بزن
ناه ناه گفت…
سه شنبه 11 آبان1389 ساعت: 12:34

سلامخدايي كارت درستهبعد از مدتها بالاخره يه وبلاگي اومدم كه دلم نيومد همينطوري ازش بگذرمدستت درستهم خوب مي كشي(كاريكاتور)!!! هم خوب مي نويسيناه ناه

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

یادداشت‌های پراکنده

  از نظر من تنها دو فصل وجود دارد. فصل سرد و فصل گرم.   اما چند روز کوتاهی بین این دو فصل است. نه گرم و نه سرد. سبز و تنها. روزهایی برای سفر به خاطرات. گویی طبیعت میخواد تورا یاد کودکیت بیاندازد و ملقمه‌ی عطرها تورا هر روز که نه، هر دقیقه به خاطره‌ای میکشاند.  از نظر من بهشت جاییست که تو با هر عطر یاد خاطره که نه، به همان خاطره خواهی رفت #یادداشت_های_پراکنده  موسیو