رد شدن به محتوای اصلی

این برام شکسته اما تورو صادق میدونستم

خب این هم از این . تمام شدو رفت . اما سر درد من تمام شدنی نیست . تمام دیروز یک شادی غریبی داشتم . تمام مدتی که مردم به خودشان روبان سبز آویخته بودند من خجالت میکشدم این کار را بکنم . اما دیروزبه آنتن ماشین روبانی سبز گره زده بودم . مردم خوشحال بودند مثل من...

بهتر است برگردیم سر درس و مشقمان و زندگی را مجدد دنبال کنیم . من دخترم را میبرم کلاس و برای آینده اش نگران می شوم و تو کلاس کنکورت را برو و مواظب باش مانتو ات کوتاه نباشد و موی سرت از این سیخ سیخی ها .

شاید فردا آنقدر هم بد نباشد که فکر میکنیم. کسی چه میداند .

یکنفر برود اطراف وزارت کشور و دست برادران و خواهرانم را بگیرد ببرد خانه

+;نوشته شده در ;2009/6/13ساعت;19:12 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;

نظرات

خودنویس گفت…
شنبه 23 خرداد1388 ساعت: 19:26

سرم داره می ترکه...
مسحور شده گفت…
شنبه 23 خرداد1388 ساعت: 20:6

راست می گویید شاید آینده آن قدر هم بد نباشد. اما من امروز صبح که بیدار شدم گریه ام گرفت و دلم برای خودم و دیگر ایرانیان سوخت. ولی هی خودم را دلداری می دهم و می گویم این 4 سال را که تحمل کردیم 4 سال دیگر هم رویش...
لیلا گفت…
یکشنبه 24 خرداد1388 ساعت: 8:29

شما ها همیشه اینقدر سریع شکست رو قبول میکنین؟؟؟؟
سيلويا گفت…
یکشنبه 24 خرداد1388 ساعت: 9:14

منم با ليلا موافقمنبايد اين شكست رو پذيرفت
روزنامه گفت…
دوشنبه 25 خرداد1388 ساعت: 12:59

نه، به هیچ وجه برنمی گردند به دخمه هاشون. اونجا در ولایتمان چه خبر ؟ اینجا همه اش خشونته و خشمه ...
_______________
ALITAJADOD پاسخ ميدهد :
اینجا هم دیشب ( یکشنبه ) قیامتی بود . مردم افسرده اند و بعضی ها حتی گریه می کنند
روزنامه گفت…
دوشنبه 25 خرداد1388 ساعت: 14:0

می گن دانشجوهای دانشگاه گیلان رو در آتش انداختند... !
_______________
ALITAJADOD پاسخ ميدهد :
نمی دانم
م. ز. گفت…
دوشنبه 25 خرداد1388 ساعت: 19:52

دیدی دلا چگونه تر زدند به هیکل مردم؟!
شوکول گفت…
سه شنبه 26 خرداد1388 ساعت: 20:10

دیگه در مقابل این بی عدالتی نمی شه ساکت موند! دوستانمان را جلوی چشمانمان می زنند و زندانی می کنند !
بهار گفت…
سه شنبه 26 خرداد1388 ساعت: 20:17

شنیده بودیم چاقودسته خودشونمیبره ولی حالا دیدیم که میبره!ازاین ادمانامردترخودشونن!
تبسم گفت…
سه شنبه 26 خرداد1388 ساعت: 22:5

آقای تجدد عزیز!وبلاگ شما، از اولین صفحاتی بود که به محض اینکه دوباره توانستم به اینترنت وصل شوم، با هیجان آمدم سراغش. اما متمئنم دیگر زیاد به اینجا سر نمی زنم. چون -همه می داند- غرورم از همه چیز برایم مهم تر است. و اینجا، شکسته شد.اگر می خواهید دخترتان راببرید کلاس، و برگردید و چهار سال، که چها سال، یا چهارصد سال تحمل کنید، انتخاب خودتان است.اما این زبان طنز را در برابر به -قول خودتان- خواهرها و برادرهایتان به کار نگیرید، خواهش می کنم.دارند الله اکبر می گویند و کشته می شوند، به خاطر غرورشان. درست یا غلط. اما فکر می کنم چیزی درونشان به جنبش درآمده که متاسفانه شما از آن بی بهره اید. کاش وضعیت جسمی ام اجازه می داد که بروم و دستشان را بگیرم که راه درست تر را نشانشان بدهم، اما تلفن که دارم، و حتی حاضرم حنجره ام را پای آن پاره کنم.متاسفم.چقدر اینجا را دوست داشتم...
_______________
ALITAJADOD پاسخ ميدهد :
زبان من طنز بود ؟ اینکه دوست ندارم خون از دماغ کسی بریزد ترسو هستم یا هر چی که فکر میکنید ؟ اینکه دوست دارم همه چیز به خوبی تمام بشود ؟ من هم متاسفم که شما اینهمه آمدید اینجا اما اینجا و مرا نشناختید.
نارنجی گفت…
چهارشنبه 27 خرداد1388 ساعت: 14:13

بابا خیلی زود نیست برای مایوس شدن؟ خیلی پستت تلخ بود!

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

یادداشت‌های پراکنده

  از نظر من تنها دو فصل وجود دارد. فصل سرد و فصل گرم.   اما چند روز کوتاهی بین این دو فصل است. نه گرم و نه سرد. سبز و تنها. روزهایی برای سفر به خاطرات. گویی طبیعت میخواد تورا یاد کودکیت بیاندازد و ملقمه‌ی عطرها تورا هر روز که نه، هر دقیقه به خاطره‌ای میکشاند.  از نظر من بهشت جاییست که تو با هر عطر یاد خاطره که نه، به همان خاطره خواهی رفت #یادداشت_های_پراکنده  موسیو