رد شدن به محتوای اصلی

حالا دیگه تورو داشتن خیالِ

خب من هم رای دادم و دستم به جوهر استامپ هنوز آغشته است . البته به خاطر شغلم دستو پر من همیشه استامپی است و هر که مرا ببیند فکر میکند همیشه و در همه حال دارم رای میدهم تا مچ !

باری جا دارد در آخر برنامه تشکری کنم از واحدهای امپکس و نودال ( این یاران جدا نشدنی کی هستن کلن ؟) و جناب دکتر که ریاست جمهوری را بعهده داشتند ، از همینجا خداحافظی عمیق مرا بپذیرید.

نامهربان نباشید دوستان به هر حال آقای دکتر کمترین کاری که کرده برای کشور  ، همین توسعه و رشد مخابرات کشور مخصوصن بخش اس ام اس آن بوده و من اعتراف و میکنم هیچ دولتی به اندازه دولت نهم این حجم اس ام اس را نداشته . نسبت به دولت آقای موسوی که عالیــــه !

حالا هم اگر به قول دوستان فرشته ها رای ریختند در صندوق فکر نمی کنم لازم باشد این را متذکر بشوم  که دکتر آنقدر با معرفت و لوتی  هستند که این شوخی هایی که ما ظرف این چند روز با ایشان کردیم به دل بگیرند . به خصوص این روزهای آخر که حس طنازی مان شدت گرفت .

+;نوشته شده در ;2009/6/12ساعت;11:31 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;

نظرات

خودنویس گفت…
جمعه 22 خرداد1388 ساعت: 12:55

منم از این دکتر عزیز خداحافظی می کنم...
محمد گفت…
جمعه 22 خرداد1388 ساعت: 13:25
بهاره گفت…
جمعه 22 خرداد1388 ساعت: 14:43

پریروز توی خیابون یه بچه ی فسقلی با سربند سبز بغل مامانش بود. بعد توی اون شلوغی که همه شعار می دادن و دست می زدن و بوق و فلان و این ها...این هم برای خودش می گفت احمدی بای بای، موسوی بای بای !! :))فقط از این تیکه بای بایِ ش خوشش اومده بود مثل اینکه. بعد مامانش بهش می گفت عزیزم موسوی بای بای نه، همون اولی...باز اول ! :Dمن هم خداحافظی می کنم از ایشون. خیلی سفر رفتن، خیلی زحمت کشیدن (به طرز برعکس) برن استراحت کنن دیگه...حالا نفر بعدی می یاد جمع می کنه این ریخت و پاشا رو، ایشون بفرمایند فقط...نمی خواد دست بزنن به چیزی !
لیلا گفت…
شنبه 23 خرداد1388 ساعت: 9:33

فکر کنم بجای خداحافظی باید یه سلام گرم بکنی. احتمالا ایشان شوخی های مارو بدل نمیگیرن ولی پدر مارو در میارن اساسی. بدبخت شدیم رفت.
ماندا گفت…
شنبه 23 خرداد1388 ساعت: 12:13

دل اسیر آرزوهای محاله !!
آوا گفت…
شنبه 23 خرداد1388 ساعت: 15:0

Hello Mr.president
افرا گفت…
شنبه 23 خرداد1388 ساعت: 15:19

کی فکرشو می کرد بیست میلیون فرشته داشته باشیم؟!
دنیا گفت…
شنبه 23 خرداد1388 ساعت: 20:22

واقعا نا گفته ای مونده واسه گفتن!

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

یادداشت‌های پراکنده

  از نظر من تنها دو فصل وجود دارد. فصل سرد و فصل گرم.   اما چند روز کوتاهی بین این دو فصل است. نه گرم و نه سرد. سبز و تنها. روزهایی برای سفر به خاطرات. گویی طبیعت میخواد تورا یاد کودکیت بیاندازد و ملقمه‌ی عطرها تورا هر روز که نه، هر دقیقه به خاطره‌ای میکشاند.  از نظر من بهشت جاییست که تو با هر عطر یاد خاطره که نه، به همان خاطره خواهی رفت #یادداشت_های_پراکنده  موسیو