رد شدن به محتوای اصلی

اتومبیلی به نام هوس

هوا بارانی بود و من داخل تاکسی وَن بودم . جای همیشگی خودم . آخرین صندلی سمت چپ . شیشه ها باران زده و بخار گرفته بود .داخل اتومبیل سکوت بود و فقط صدای ماشنیهای بود که در تاریکی شب و جادۀ خیس ، با سرعت از کنار ما می گذشتند و آب فراوانی به هوا پخش می کردند .

یکهو تلفن همراه یکی از مسافران زنگ خورد. زنگ اش موزیک سریال " از سرزمینهای شمالی " بود . دوست داشتم  موسیقی تمام نشود . وتمام نشد .

یکهو برف آمد و من از پنجره پیرمردی را دیدم که با سورتمه و اسب تنومندش داشت با مردی دیگر صحبت میکرد . کمی که دقت کردم فهمیدم  آن مرد با پیر مرد سر موضوعی بحث میکنند. گمان کنم بر سر انرژی بادی که برق تولید میکرد حرف میزدند و پیر مرد زیر بار تکنولوژی نمی رفت .  پیر مرد سنتی بود . شاید سامورائی باز نشسته .

اتومبیل که جلو تر رفت سرم را چرخاندم دیدم جان و هوتارو کنارم نشسته اند و کفشهایشان گٍلی است. می خواستند بروند کفش بخرند اما تاب دلکندن از این کتانی های کهنه را نداشتند ... حال مادرشان را پرسیدم و احوال خاله شان را جویا شدم و با خجالت پرسیدم : اون پسره دهاتی هنوز عاشق خاله تونه ؟

همان پسرکی که بوکسور هم بود و اعتقاد داشت اگر ببازی کسی نمی آید حتی بند دستکشهایت را باز کند.

بهشان گفتم بعضی از قسمتها را ندیدم چون آن موقع برق زیاد می رفت . بهشان گفتم با مرگ مادرشان چقدر گریه کردم . بهشان گفتم  وقتی آن روباه و فراری دادین کلی ذوق کردم . بهشان گفتم ...

و کلی گفتیم و گفتیم و گفتیم ...

برف نرم نرم دوباره باران شدند و موسیقی قطع شد ...

دلم می خواست  آنقدر برف می بارید تا من و جان و هوتارو داخل اتومبیل زیر برف بمانیم و پیر مردِ "فراری از آینده " بیایید مارا با اسب قوی هیکلش نجات دهد و ببرد به کلبه اش که بوی خوش " گذشته " میداد . که بوی خوب خانه میداد ...

 

پ.ن : اگر " از سرزمینهای شمالی" را ندیده اید این پست را بی خیال شوید.

+;نوشته شده در ;2008/10/28ساعت;19:50 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;

نظرات

فاطمه گفت…
سه شنبه 7 آبان1387 ساعت: 22:0

الان میگی؟! این پی نوشت نبود که پیش نوشت بود!
سه شنبه 7 آبان1387 ساعت: 22:8

آدرس وبلاگم امروز عوض شدلطفا این رو لینک کنید اون یکی از کار افتاد :-)http://lidamotamed.blogfa.com/
پگاه گفت…
سه شنبه 7 آبان1387 ساعت: 23:29

اگه وقت داشتی یه سر بهم بزن
کرگدن گفت…
چهارشنبه 8 آبان1387 ساعت: 10:8

سلام و عرض ارادت جناب تجدد عزیز ...از جاده تعبیر قشنگتان ( کینوی کبیر ) در وبلاگ سوسن بانو راهمان افتاد اینجا ...چقدر این پستتان عالی بود ...و چقدر من دیوانه’ از سرزمینهای شمالی بودم و هستم و خواهم بود ...یه حس غریب توش موج می زد ...یادش بخیر ...لینکتون کردم ...سر فرصت باید بیام آرشیوتونو یه شخم اساسی بزنم ...فعلن ... فدای شما ... تا بعد ...
_______________
ALITAJADOD پاسخ ميدهد :
دوست داشتم لینک موزیک را اینجا بذارم اما پیدا نشد . خوش آمدی
دنیز گفت…
چهارشنبه 8 آبان1387 ساعت: 11:16

سلام وبتون جالب و دیدنی و خواندنی هست . با توصیف این سریال منو به دور دستها بردید به دوران بچگیم . دورانی که به قول خیلیها هیچی هم برامون همه چی بود . ولی الان همه چی داریم و هیچی نداریم .مرسی از نوشته تون یک احساس گمشده در من بیدار شد . حس دوران کودکی...
_______________
ALITAJADOD پاسخ ميدهد :
بله من مال همان موقع ها هستم
پگاه گفت…
چهارشنبه 8 آبان1387 ساعت: 11:18

عمرنراستی در مورد پست قبلیت باید بگم تو خیلی ریز بینی...خیلی خیلی بزرگتر از ایناشو هیچ کس نمی بینه...می دونی...هیچی اصن ولش کن...راستی چرا احترام خاصصی قایلی؟
_______________
ALITAJADOD پاسخ ميدهد :
منحصر به فرد است .
روزنامه گفت…
چهارشنبه 8 آبان1387 ساعت: 14:6

من با آهنگ کارتون سندباد هم اشک می ریزم، چه برسه به سرزمین های شمالی! (راستی می گن پیربازار رفت زیر اب، آره ؟!)
_______________
ALITAJADOD پاسخ ميدهد :
نمیدونم . اگه اینجوری بود محله ماکه یک رود خونه اونو از اونجا جدا میکنه الان ونیز شده بود !
آندیا گفت…
چهارشنبه 8 آبان1387 ساعت: 16:29

وای خدای من. چقدر خاطره ها رو زنده کردین با این پست..یادش به خیر..با اینکه خیلی کوچیک بودم ولی یادم نرفته چقدر منم با مرگ مادرشون گریه کردم..چه موسیقی داشت این سریال...معرکه بود..
parnaz گفت…
پنجشنبه 9 آبان1387 ساعت: 0:53

نقاشیامو به این آدرس ببینیدhttp://www.marpich02.blogfa.com/
بهاره گفت…
پنجشنبه 9 آبان1387 ساعت: 15:24

من کلا بی خیال پس !اما جای من محفوظ تا برم این فیلم رو ببینم و بیام !
احمد گفت…
جمعه 10 آبان1387 ساعت: 17:51

سلام گرانقدروب زیبایتان را مرور کردم و از کارهای قشنگتان لذت بردم . به نظر من آدم ها درد های مشترک دارند و تمام این گفت و شنود ها فقط برای درد دل کردنه و کمی از اندوه هم کاستن . به هر حال خوشحالم که مسیرم به شما خورد .شما رو لینک کردم .تا بعد سر می زنم دوباره
سمیرا گفت…
شنبه 11 آبان1387 ساعت: 17:10

من این سریال رو یادم نمیاد
سهیل گفت…
یکشنبه 19 آبان1387 ساعت: 9:0

شدم!

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

یادداشت‌های پراکنده

  از نظر من تنها دو فصل وجود دارد. فصل سرد و فصل گرم.   اما چند روز کوتاهی بین این دو فصل است. نه گرم و نه سرد. سبز و تنها. روزهایی برای سفر به خاطرات. گویی طبیعت میخواد تورا یاد کودکیت بیاندازد و ملقمه‌ی عطرها تورا هر روز که نه، هر دقیقه به خاطره‌ای میکشاند.  از نظر من بهشت جاییست که تو با هر عطر یاد خاطره که نه، به همان خاطره خواهی رفت #یادداشت_های_پراکنده  موسیو