رد شدن به محتوای اصلی

جبــر

من بودم . تنها بودم.  غذا نبود . گرسنگی بود . گرسنگی تنها نبود، با دل ضعفه بود .

فلفل دلمه ای چهار فصل را ریز ریز کردم و داخل کاسه ریختم . پیاز را هم همینطور خردش کردم و همانجا روی فلفلها دو تا قاشق رب هم رویش و خوب هم زدم . همیشه به وقت تنهایی و ناچاری از این ها اختراع میکنم . معجونی که نه میتوانم دوباره تکرارش کنم و نه کسی جز خودم میل خوردنش را دارد . توی کابینت گشتم تا ببینم چه چیز مجاز دیگری بکارم می آید . قوطی شِوید خشک شده را از آن ته مه ها برداشتم و دوتا قاشق روی چیزهای قبلی ریختم .از توی یخچال ظرف پنیر حاوی آلزایمر را برداشتم و یک قاشق هم از او کف رفتم . همه را با وسواس هم زدم و بعد از اینکه تاوه خوب گرم شد معجون را داخلش سُر دادم و سوختگی روغنهای داغ ِ جهنده را به جان خریدم .  گذاشتم چند دقیقه خوب تفت بخورد تا سر آخر تخم مرغها را اضافه کنم . پیشترها توی کاسه تخم مرغها را اضافه میکردم و همه را یکجا داخل تاوه میریختم . اسمش را هم گذاشته بودم پیتزای تخم مرغ . اما حاصل کار حال نمیداد .  یک جوری بود  . پیاز و باقی مواد لازم خام بودند و تخم مرغ برشته . اینبار گفتم تخم مرغ ها را آخر سر اضافه کنم و هم بزنم .

 سه تا بیشتر نداشتم و همین تعداد هم کافی بود .

 اولی و دومی را اضافه کردم و هم زدم سومی را هم شکستم و روی بقیه ریختم  اما ..

سومی خونی بود 

                                              *-*-*-*-*-*-*-*

خب میدانی عزیزم دست من که نبود . من نمی خواهم سر آخر گند بزنم به همه چیز . تقصیر تو نیست . تقصیر من هم نیست . ایراد من فقط این است که فاعلم . من چه میدانستم تخم مرغ سومی گند میزند به همه چیز . من چه میدانستم اصلاً باید تخم مرغها را توی یک ظرف جدا میریختم . من خودم الان وضعیت درست و درمان تری از تو  ندارم . من هم حالم بد است من هم غش و ضعف دارم میروم . گریه میکنم و با خودم حرف میزنم . بغض میکنم و به همه چیز فکر میکنم به همه همان چیزها فحش میدهم .

توی اتوبوس با پیرمردها دعوایم میشود . با مردم بد حرف نمیزنم اما آنها بد تعبیر میکنند . نیست همیشه در همه محافل دلقک بودم حالا باید به زور بخندم و بخندانم . باید همش فیلم بازی کنم .

اینروزها با خودم میگویم کاش همان تخم مرغ اولی خونی و فاسد بود . حداقل حالا دوتا تخم مرغ برای خوردن داشتیم . نه ؟

+;نوشته شده در ;2008/10/8ساعت;19:56 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;

نظرات

میراکل گفت…
پنجشنبه 18 مهر1387 ساعت: 1:49

الهی بمیرم! این یعنی اون یه جوجه بوده که...طفلی جوجه هه!در ضمن...قالب جدیدتان را دوست میداریم.مبارک باشد!گرچه که نمیتوانیم اسپیکرمان را آخر شبی روشن کنیم که ببینیم هنوز هم همان نوا در اینجا طنین انداز است یا نه! امیدواریم باشد...
Max گفت…
پنجشنبه 18 مهر1387 ساعت: 6:55

کاشکی کاشکی کاشکی کاشکی یاوری یاوری یاوری یاوری !!!!!!!!!!!
درخشانی گفت…
پنجشنبه 18 مهر1387 ساعت: 13:35

قالب جدیدتون مبارک
bITA گفت…
پنجشنبه 18 مهر1387 ساعت: 14:18

1. خدا رو شکر ... قالب نارنجیه داشت کم کم دیوونه ام می کرد !2. تست انجام شد ...3. این ماجرای تخم مرغ شکونی از اون چیزهاست که شش ماه بعد رمزگشایی می شه، نه ؟
_______________
ALITAJADOD پاسخ ميدهد :
:)
داستان یک زن گفت…
شنبه 20 مهر1387 ساعت: 1:32

آخی .. یه سوز و گداز تلخی تو این پیتزای نافرجام بود !بالاخره استعداد درک نشده چی کار کرد غذا رو ؟...(راستی مرد جوان این قالب یه جورایی بهتر از قبلیه .. هر چند من دوست داشتم عرض این ستون متن نویسی کمی بیشتر بود .. اما همه جوره خوب هستی و خواندنی )
ديدار گفت…
شنبه 20 مهر1387 ساعت: 9:17

بعضي وقتها اولي رو ميشكني مي بيني فاسده بعد كلي تو دلت به دومي اميد مي بندي مخصوصا وقتي ديگه سومي اي هم در كار نباشه اما دومي رو هم كه ميشكني مي بيني...وقتي تو كل زندگيت يكي يا دو تا تخم مرغ بيشتر نداشته باشي اونوقت معني اميد و گنديدگي و نااميدي بيشتر مشخص ميشه!!
گل کو گفت…
دوشنبه 22 مهر1387 ساعت: 13:43

سلام. قالب جدید مبارک باشه. من قبلا در مورد موسیقی زیبای که روی قالب قبلی بود پرسیده بودم ولی جواب ندادید.در ضمن وبلاگتون را بسیار بسیار دوست دارم. خوش باشید.

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

یادداشت‌های پراکنده

  از نظر من تنها دو فصل وجود دارد. فصل سرد و فصل گرم.   اما چند روز کوتاهی بین این دو فصل است. نه گرم و نه سرد. سبز و تنها. روزهایی برای سفر به خاطرات. گویی طبیعت میخواد تورا یاد کودکیت بیاندازد و ملقمه‌ی عطرها تورا هر روز که نه، هر دقیقه به خاطره‌ای میکشاند.  از نظر من بهشت جاییست که تو با هر عطر یاد خاطره که نه، به همان خاطره خواهی رفت #یادداشت_های_پراکنده  موسیو