رد شدن به محتوای اصلی

این مرد" کوچک "

اخبار ساعت ۱۰ شبکه سه بود و کامران نجف زاده که سراغ علی کوچولو رفته بود . موسیقی اش را خودم بارها گوش داده ام اما اینبار تصویرش هم بود و صدای فهیمه رستگار ...

آن روزها مادرم این آهنگ را برایم می خواند . شاید هم دوست دارم فکر کنم که می خواند . بغضم گرفت . چشمم سوخت . اشک در آمد و یاد روزهای صورتی رنگ کودکی ام افتادم که کوچه بوی گل گاردنیا میداد و ما فقط برای خواب و غذا به خانه میرفتیم. کوچه حالا دیگر نیست و خانه خوراک دهان بلدزر ها شد و رفت ...

هم خانه ای ام از من پرسید چرا گریه ات گرفته ؟

- : برای خاطر معصومیت از دست رفته ..

+ : معصومیت از دست رفته ؟ همون که امین تارخ بازی میکرد با ساراخوئینی ها ؟ همون ؟

- : آره ...همون ...

+;نوشته شده در ;2008/6/2ساعت;14:23 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;

نظرات

ف. گفت…
دوشنبه 13 خرداد1387 ساعت: 21:19

تو واقعا یه استعداد درک نشده ای، درک نشده بودنت هم جالب و دوست داشتنیه
dancer گفت…
دوشنبه 13 خرداد1387 ساعت: 21:55

خواب هم دیگر نیست
اسپایدرمرد گفت…
دوشنبه 13 خرداد1387 ساعت: 22:56

منم دیدمش! مخصوصا اونجاش که خونه علی دیگه نه حوض داشت و نه طاقچه و درشون هم کلون نداشت..!
رویا گفت…
دوشنبه 13 خرداد1387 ساعت: 23:50

حس نوستالژیک
فانتازیو گفت…
سه شنبه 14 خرداد1387 ساعت: 14:1

من ندیدم.
همیشه ایران گفت…
چهارشنبه 15 خرداد1387 ساعت: 3:27

– ها ؛ چَنی قشنگَ ! نمایشگاه مفرغ های لرستاناول ژوئن 2008 پاریسMusée Cernuschi Paris---همیشه ایران به روز گذر کردhttp://hamisheiran.blogfa.com/
پرند آزاد گفت…
چهارشنبه 15 خرداد1387 ساعت: 5:47

گریه هم داره !.... چرا کارتون نمیکشی دیگه ؟؟!!...
مرتضی خسروی گفت…
چهارشنبه 15 خرداد1387 ساعت: 10:34

سلام علی جان...خوبی؟ اوضاع به کام است؟...خوش میگذره؟....من مطالب ات رو مدام میخونم...روزهای کاری سختی رو گذروندم...امیدوارم روز ها و اوقات خوشی داشته باشی... .
bITA گفت…
پنجشنبه 16 خرداد1387 ساعت: 12:21

این " دوست دارم فکر کنم که می خواند " رو خیلی خوب اومدی ... گاهی نوستالژی بچگی آدمو خیالاتی می کنه ... گاهی آدم دوست داره گریه کنه در حسرت از دست رفتن چیزهایی که ... چه می دونه بودند یا فکر می کرده که بودند ...
چكاوك گفت…
جمعه 17 خرداد1387 ساعت: 0:29

نجفي يه شعر حزن‌انگيز مي‌خونه و مي‌گه:كجا است اون خونه، كجا است اون كوچه، آدم‌هاش كجان، خدا مي‌دونه. مصداق زندگي‌ ما آدم‌ها شما. كي اين همه تغير كرديم؟ كي به اينجا رسيديم؟ كجا رسيديم؟
چكاوك گفت…
جمعه 17 خرداد1387 ساعت: 0:30

مصداق زندگي‌ ما آدم‌ها است/ غلط نوشتم
بچه گفت…
جمعه 17 خرداد1387 ساعت: 20:50

وقتی دلت خسته شد , دیگر خنده معنایی ندارد ...فقط می خندی تا دیگران , غم آشیانه کرده در چشمانت را نبینند !وقتی دلت خسته شد ,دیگر حتی اشک های شبانه هم آرامت نمی کنند ...فقط گریه می کنی چون به گریه کردن عادت کرده ای !وقتی دلت خسته شد ,دیگر هیچ چیز آرامت نمی کند به جز دل بریدن و رفتن ...
asa گفت…
جمعه 7 تیر1387 ساعت: 14:5

و چه اعتراف شجاعانه و در دناکی "معصومیت ازدست رفته "حاضری برای بدست آوردن دوباره اش چه کاری انجام بدی ؟اصلا حاضری دوباره ه اون معصو میت درت باشه یا نه عقل محاسبه گرت میگه برای این زندگی دردسر سازه؟
_______________
ALITAJADOD پاسخ ميدهد :
حاضرم ... میتونی این کار را برام بکنی ؟
asa گفت…
شنبه 8 تیر1387 ساعت: 13:7

واقعا به عواقب این رجعت خالصانه وانسانی ،در دنیای امروزی و مناسبات مزورانه حاکم بر این دوران فکر کردی ؟واقعا توانشو دارین؟
یاغی گفت…
جمعه 16 مرداد1388 ساعت: 16:47

بودن در کنار این همخونه کمی دردناک نیست؟!

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

یادداشت‌های پراکنده

  از نظر من تنها دو فصل وجود دارد. فصل سرد و فصل گرم.   اما چند روز کوتاهی بین این دو فصل است. نه گرم و نه سرد. سبز و تنها. روزهایی برای سفر به خاطرات. گویی طبیعت میخواد تورا یاد کودکیت بیاندازد و ملقمه‌ی عطرها تورا هر روز که نه، هر دقیقه به خاطره‌ای میکشاند.  از نظر من بهشت جاییست که تو با هر عطر یاد خاطره که نه، به همان خاطره خواهی رفت #یادداشت_های_پراکنده  موسیو