رد شدن به محتوای اصلی

اینو میگن جدال نابرابر

خودش را که هرگز ندیده بودم ، قبلترها اسمش را شنیده بودم که آن هم از حافظه ام پریده بود ...

نمیدانم چه مرگم شده بود که توی تاکسی ، که یکی دست در دماغش میکرد و یکی سیگاری پک میزد و دیگری حواس اش به لنگ وپاچه زنی در پیاده رو بود ، بغضم ترکید وبرایش گریه کردم ...

یقه پالتوام را بالازدم تا این اشکهای لعنتی ِ بی بهانه را هیچکس نبیند ، و هیچ کس نفهمد که من چرا بی صدا برای این ندیدهء نمیدانم نامش چیست ، گریه میکنم ...کدام احمقی گفت مرد نبایست گریه کند ؟ من از تمامی شش دانگ مردانگی ام گذشته بودم وبرای کسی زار میزدم که پیشترک آرزوی نبودنش را میکردم.

بلا روزگاریست عاشقیت . لامصب خطرناک است ، هزینه دارد ، تاوان دارد و بنا نیست هزینه اش را فقط تو بپردازی . همیشه شعبون یکبار هم رمضون . و حالا من وسط این شهر و داخل یک قوطی فلزی نارنجی برای رمضون گریه میکردم ...

عشق بدون رقیب که عشق نیست ، هیجان ندارد ، تب کردن ندارد ، غصه خوردن ندارد و تنهایی زیر آواز زدن ندارد . همه چیز هلو برو تو گلو می شود ، همه چیز آب خوردن می شود ، عشق بدون رقیب ، دربی پایتخت بین استقلال و راه آهن است ، پرسپولیس ندارد...

به احترام مرگ یک عاشق کلاه از سر بر میدارم ، برای خاطرش گلی سرخ روی سنگ ِ سرد و سیاهش می گذارم ، بدن متلاشی شده اش را خوب میپوشانم تا سرما نخورد... کرمها نخورند ...

خوش دارم یقیه جنازه اش را بگیرم و توی صورت سرد و بی روح اش فریاد بزنم : لامصب بی دین ، تو که هفت تیرت خالی بود چرا در این دوئل شرکت کردی ؟

 

+;نوشته شده در ;2008/2/27ساعت;19:13 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;

نظرات

دوست گفت…
چهارشنبه 8 اسفند1386 ساعت: 19:20

سلام.وبلاگ جالبی داری.... اگه فرصت کردی به وبلاگ من هم بیا.منتظر حضورسبت هستم.یا علی.
Jozeph گفت…
چهارشنبه 8 اسفند1386 ساعت: 21:18

اینی که نوشتی کم تر از کاریکاتورهای درک نشدت نبود...
محمد گفت…
پنجشنبه 9 اسفند1386 ساعت: 0:37

"لامصب خطرناک است ، هزینه دارد ، تاوان دارد ..."خیلی جالب بود.یک غلط املایی: هواس غلط است, حواس درست. حواست کجاس؟!
فانتازیو گفت…
پنجشنبه 9 اسفند1386 ساعت: 1:9

خیلی قشنگ،خیلی عالی،تا حالا ثابقه نداشته اینجوری از مطلبی تعریف کنمآخرش موهام سیخ شد،اما یه جا نوشته بودی مرد داره گریه میکنه،منم باهات موافقم که این حرف بی خوده:مرد که گریه نمی کنه،اتفاقا گریه مرد خیلی سخت تر از یه زن هست!راستی تو ارشیو وبت یه کاریکاتور بود یکی رو یه صندلی چرخ دار بو!یه روحم یه بادکنک به خودش بسته بود!بهترین مطلب ارشیوت بود.
گلابتون گفت…
پنجشنبه 9 اسفند1386 ساعت: 1:11

???
بادسوار گفت…
پنجشنبه 9 اسفند1386 ساعت: 1:37

سلامیه جوری شدم...منم فردا (اگه طبق معمول بهم نخوره) می خوام برم سر خاک کسی که دوست داشتم همینو بهش بگم.. تو که هفت تیرت خالی بود...اون لامصب بی دین رو هم دوست دارم بهش بگم..
پنجشنبه 9 اسفند1386 ساعت: 18:18

خیلی خیلی قشنگ بود اما فکر کنم فقط برای قشنگ بودن نوشته نشده بود
لارا گفت…
پنجشنبه 9 اسفند1386 ساعت: 20:1
تورج گفت…
جمعه 10 اسفند1386 ساعت: 0:6

چقدر دردناک مینویسی؟
فاطمه گفت…
جمعه 10 اسفند1386 ساعت: 11:36

هاین؟
بادسوار گفت…
جمعه 10 اسفند1386 ساعت: 16:30

سلام بریده وبلاگی- نقدی بر ویژه نامه جام جم..کی کژراهه رفته؟؟؟
bITA گفت…
شنبه 11 اسفند1386 ساعت: 11:13

نفهمیدم چرا ، شاید به خاطر این آهنگ پس زمینه است ، یا به خاطر شنیدن صدای فین فین شما، اما دلم خواست من هم گریه کنم ... همینجور الکی ...به احترام مرگ همه عاشق ها ، دو ثانیه روسری از سر بر می دارم...فقط دو ثانیه ... یک ... دو !
_______________
ALITAJADOD پاسخ ميدهد :
از دست شما ...! D:
mrkhalili گفت…
شنبه 11 اسفند1386 ساعت: 13:29

خدا خودش بخیر کنه
کوچیک گفت…
شنبه 11 اسفند1386 ساعت: 16:50

و اون هیچوقت نفهمید خدا چقدر دوست داره.......هنوزم باورم نمیشه!!!!
کوچیک گفت…
شنبه 11 اسفند1386 ساعت: 16:59
زن قد بلند گفت…
دوشنبه 13 اسفند1386 ساعت: 12:34

به بازی دعوت شدی...

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

یادداشت‌های پراکنده

  از نظر من تنها دو فصل وجود دارد. فصل سرد و فصل گرم.   اما چند روز کوتاهی بین این دو فصل است. نه گرم و نه سرد. سبز و تنها. روزهایی برای سفر به خاطرات. گویی طبیعت میخواد تورا یاد کودکیت بیاندازد و ملقمه‌ی عطرها تورا هر روز که نه، هر دقیقه به خاطره‌ای میکشاند.  از نظر من بهشت جاییست که تو با هر عطر یاد خاطره که نه، به همان خاطره خواهی رفت #یادداشت_های_پراکنده  موسیو