رد شدن به محتوای اصلی

با این طرح برگردیم به 20 سالگی من ...

بهترین برداشت از کاریکاتور " ما میکاریم ..."

مدیریت و پادشاهی دست همه هست غیر او . فرمان کج از او و فرمان بردار همه

ببیننده

+;نوشته شده در ;2007/10/25ساعت;14:45 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;

نظرات

Jozeph گفت…
پنجشنبه 3 آبان1386 ساعت: 18:45

آقا یه مدت نبودم شرمنده... ولی همه ی کارات رو دیدم عالی بودند
... گفت…
پنجشنبه 3 آبان1386 ساعت: 22:1

آقا راستی راستی خوش به حالتون!
... گفت…
پنجشنبه 3 آبان1386 ساعت: 22:2

جوون قدر جوونی ات رو بدوون!20 سالگی رو بی خیال الان رو بچسب آها؟!
AmiN گفت…
پنجشنبه 3 آبان1386 ساعت: 23:51

چه بيست سالگی وحشتناک و جالبی!
روان نویس گفت…
جمعه 4 آبان1386 ساعت: 1:5

تو این مملکت.. آزادی بیان داریم.. اما آزادی بعد از بیانش مهمه که نداریم!راستی تو کانتدونی یه نفر که یادم نیست خوندم شمالی..ینی بچه شمالی؟ می تو:دی
بادسوار گفت…
جمعه 4 آبان1386 ساعت: 3:1

سلام زبان سرخ سر سبز می دهد بر بادزبان دراز هم می رود زیر تیغ گیوتیناگر حرف هم نزنی روحت زیر دست سلاخ ساتوری می شه....کدوم بهتره؟ زبون بیست سالگیت رو به نظرم بهتر می فهمم علی آقا!!!
حامد گفت…
جمعه 4 آبان1386 ساعت: 3:31

سـلامبارالها! از گناه من در گذر که لايق حضور در پيشگاهت نبوده ام. آماده ام که عظمتت را تعظيم کنم و بزرگي ات را به سجده آيم. خاک درگاهت را سرمه چشم کنم و خود را تسليم محض تو کنم.مطلب جديد: «فرض سوم: بنده اي گنهکار و پادشاهي رئوف»وبلاگ شوق رضوان
جمعه 4 آبان1386 ساعت: 12:26

درود کار زیبا و ملموسی بود."فکر سبز زبان سرخ دهد بر باد ."( هرچند که از ترس رنگش پریده! ) سبز باشید و انسان
روان نویس گفت…
جمعه 4 آبان1386 ساعت: 12:35

خوشبختم.. حالا کجا؟ :)
روان نویس گفت…
جمعه 4 آبان1386 ساعت: 13:15

درست حدس زدی:) مرکزش!...حالا شاید بنا به یک سری مسایل امنیتی خصوصی! کامنتی که الان برام گذاشتیو پاک کنم.. چون رازی برملا شد!! امیدوارم ناراحت نشی دوست من..آره.. فیلم راز هم منظورم همون رازه.. ندیدم هنوز.. بعد قضاوت...
Jozeph گفت…
جمعه 4 آبان1386 ساعت: 14:7

والا مال منم شانسیه.... بعضی وقتا خودش پینگ میکنه بعضی وقتا هم خودممعلوم نیست
اسپایدرمرد گفت…
جمعه 4 آبان1386 ساعت: 15:58

دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم..!------------زبون میخواد تیغ رو ببره یا تیغ زبون رو!؟------------میخوام بدونم الان اگه همین طرح رو بکشی چه جوری میکشی!؟یادته قرار بود پشت صحنه کارهات رو بذاری اینجا!؟
لوسیفر گفت…
شنبه 5 آبان1386 ساعت: 16:1

ظاهرا این بار زبان سرخ، خودش رو به باد داد نه سر سبزش رو!
شنبه 5 آبان1386 ساعت: 18:18

این که قفل نشده می تونه زبونشو بیرون بکشه...صد رحمت به اون موقع الآن ما دیگه شانس بیرون کشیدن نداریم (نمونش بچه های دانشگاه تهران)
×علی تجدد × گفت…
شنبه 5 آبان1386 ساعت: 18:48

به اسپایدر مرد : سادگیه بعضی کارهای قدیم خودم وبیشتر دوس دارم , کارهایی که رنگ ولعاب هنوز بهش تجاوز نکرده !آره یادم هست ...خیلی دلم میخواد این کارو بکنم اما وقت نیست
یکشنبه 6 آبان1386 ساعت: 4:4

درود بر شما دوست عزيز وبلاگ خوبي داريد من مهرداد مورديني مديريت وبلاگ بزرگ طنز كنكور هنر هستم اين وبلاگ در زمينه ي طنز قدم هاي موثري برداشته سري به وبلاگ بزرگ طنز كنكور هنر بزنيد اگر وبلاگ نظر شما رو جلب كرد كه يعني خواهد كرد در قسمت نظرات علاقه ي خود را مبني بر تبادل لينك ذكر نماييد با تشكر مديريت وبلاگ بزرگ طنز كنكور هنر :www.konkoorehonar.blogfa.com وبلاگ ما رو با نام"وبلاگ بزرگ طنز کنکور هنر" لينک کنيد.
بهمنی عباس گفت…
یکشنبه 6 آبان1386 ساعت: 10:9

گاهی اوقات خودمان باید زبانمان را قطع کنیم
زن قد بلند گفت…
یکشنبه 6 آبان1386 ساعت: 10:42

نمی دونم جریان چیه اما آدم وقتی جوون تره کارهاش از طراوت بیشتری برخورداره.
ف. گفت…
یکشنبه 6 آبان1386 ساعت: 19:43

قشنگه
یکشنبه 6 آبان1386 ساعت: 23:3

عکسه واسه من باز نمیشه
فریبا گفت…
دوشنبه 7 آبان1386 ساعت: 10:44

چه 20 سالگی پر باری داشتی عکس وبلاگت قشنگتر شده از تسلیم تا اعتراض ...
دوست گفت…
دوشنبه 7 آبان1386 ساعت: 14:5

قشنگه!این یعنی اگه آدم زیادی حرف بزنه این شکلی میشه!
دوشنبه 7 آبان1386 ساعت: 14:41

با فریبا موافقم.
دوشنبه 7 آبان1386 ساعت: 19:52

بستگی داره از چه زاویه ای نگاه کنیم برا دکترا و آخوندا زشت نیست!ممنون که سر زدین
سارا.ک.ب گفت…
دوشنبه 7 آبان1386 ساعت: 20:34

ساده است در عین پیچیدگی...چین و شکن های مغزت رو میگم!
سارا.ک.ب گفت…
سه شنبه 8 آبان1386 ساعت: 22:45

هدر جدید مبارک ... خیلی کار خوبی کردی رفیق!
mrkhalili گفت…
چهارشنبه 9 آبان1386 ساعت: 16:5

:(

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

یادداشت‌های پراکنده

  از نظر من تنها دو فصل وجود دارد. فصل سرد و فصل گرم.   اما چند روز کوتاهی بین این دو فصل است. نه گرم و نه سرد. سبز و تنها. روزهایی برای سفر به خاطرات. گویی طبیعت میخواد تورا یاد کودکیت بیاندازد و ملقمه‌ی عطرها تورا هر روز که نه، هر دقیقه به خاطره‌ای میکشاند.  از نظر من بهشت جاییست که تو با هر عطر یاد خاطره که نه، به همان خاطره خواهی رفت #یادداشت_های_پراکنده  موسیو