رد شدن به محتوای اصلی

برای کسی که خودش خوب میداند

بچه ها شوخی شوخی

;به قورباقه ها سنگ میزنند

وقورباقه ها

جدی جدی میمیرند

.......

دیشب تصادف کردم !

توی راه شیری بودم ! که خوردم به یک ;بشقاب پرنده از این شیک و پیکها ! اسمش چی بود خدایا ؟ اولش.... HyP بود !

اون دنده عقب گرفته بود . و من هم خوردم بهش !

;

*+*+*+*+*+

;

بذار از اولش بگم : سه یا چهار روز پیش بود... تو همون راه شیری ... من از بشقاب اون خوشم اومده بود آخه تا حالا هیچ بشقاب پرنده ای به اون قشنگی ندیده بودم ..اینو هم بهش گفتم ...

کلی رفیق شدیم; ..اسمش ;ABOOTبود...خیلی هم روشن فکر.. هزار سالش بود ( البته به سال نوری !) و خیلی هم خوابش می آمد ...به همه چیز بدبین بود ..از همه چیز متنفر ... هر شب ساعت 8 به وقت اورانوس!! میدیدمش ;..تا اینکه پریشب بهش گفتم من نمیتونم اینجا زیاد بمونم و کارهایی توی زمین دارم ...و شاید نتونم هر شب بیام ...شاید هم رفتم و دیگه ندیدمت ..اما نمیدونم چی شد که یکدفعه ....گازشو گرفت و رفت ....

;

*+*+*+*+*

;دیشب تصادف کردم; ...دیشب یه بشقاب پرنده دنده عقب گرفت زد و درب وداغونم کرد ..اول اسمش ... HyP بود ...خوردم کرد ...هیچی از جلو بندی بشقاب پرنده ی ;من نموند!!

پیاده شدم رفتم طرفش و بهش گفتم :

;

" کاری از دستم بر میاد ؟

;

-آره

;

خفه ميشی ؟؟ "

;

*+*+*+*+*+*

وقت برگشتن به زمین; با یه وسیله عمومی برگشتم چون دیگه هیچی از بشقابم نمونده بود !! یارو راننده این آهنگو گوش میداد :

....

اونقده میریم که ساحل

;;;;;;;; از منو تو بشه قافل ..

;;;;;;;;;; قایق و با هم میرونیم

;;; اونجا تا ابد میمونیم

جایی که نه آسمونش

نه صدای مردومونش

نه غمش

نه جنب وجوشش

نه گلای گل فروشش

مث اینجا آهنی نیست ...!

...

نمیدونم......

نمیدونم .... این مدینه فاضله کجاست ؟

;..هر کجا باشد.... اینجا نیست !

;

;

;

+;نوشته شده در ;2007/4/25ساعت;11:18 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;

نظرات

یوسف گفت…
چهارشنبه 1 اسفند1386 ساعت: 18:45

من تا حالا فکر می کردم تنها استعداد کشف نشده خودم هستم. حالا دیدم یک همزادهم دارم. راستی یه روز میایی بریم بدیدن زندگی دوگانه ورونیکا؟!

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

یادداشت‌های پراکنده

  از نظر من تنها دو فصل وجود دارد. فصل سرد و فصل گرم.   اما چند روز کوتاهی بین این دو فصل است. نه گرم و نه سرد. سبز و تنها. روزهایی برای سفر به خاطرات. گویی طبیعت میخواد تورا یاد کودکیت بیاندازد و ملقمه‌ی عطرها تورا هر روز که نه، هر دقیقه به خاطره‌ای میکشاند.  از نظر من بهشت جاییست که تو با هر عطر یاد خاطره که نه، به همان خاطره خواهی رفت #یادداشت_های_پراکنده  موسیو