رد شدن به محتوای اصلی

بازی یلدا

ادب حکم میکرد که در این بازی شرکت کنم با اینکه میدانم هیچ چیز جالبی در زندگی یکنواخت من وجود ندارد تا برای کسی جالب باشد اما دختر خوانده ام و شهرزاد عزیز منو دعوت کردن و ...

1-;;;; هیچکس نمیدونه که من به خدا اعتقاد دارم اون هم از نوع زنده اش !( به خدا اعتقاد داشتن اینروزا بیشتر باعث تعجب میشه تا نداشتنش !)

2-;;;; هیچکس نمیدونه که در بچگی و تا همین حالا مورد شکنجه های روحی و جسمی پدر میشدم ...و هرگز نتونستم مثل بچه های عادی بازی گوشی کنم ، بعد از ظهرها وقتی همه خوابن بازی کنم از مدرسه تا خونه با دوستام قدم بزنم دوستم رو به خونه دعوت کنم یا بدتر از همه دوست دختر داشته باشم و عاشق بشم !; یادمه وقتی 3 سالم بود به خاطر اینکه خواب بعد از ظهر پدر رو بهم زدم و خواهرم هم شریک جرمم بود ، پدرم ما دو نفر رو نشوند جلوی همدیگه و به هر کدام یک شیلنگ آب داد ( خدا رو شکر که اون موقع گاز کشی در کار نبود !!) و گفت همدیگر رو محکم بزنید و خودش هم با یک شیلنگ بزرگتر بالای سر ما واستاده بود و گفت اگه همدیگر رو نزیند من میزنمتون و ما به خاطر اینکه میدانستیم اگه پدر بزند ، پدر صاب بچه را در میاره ! با چشم گریان و همینجور که مثل چی اشک میریختیم ! محکم به سر و صورت همدیگه میکوبیدیم ! ( خواهرم منو ببخش ) و یکبار ده ساله بودم; که به خاطر شلوغ کاری در مهمونی شب قبل ;در حالی که هنوز از خواب ;، درستو حسابی بیدار نشده بودم منو از تخت بیرون کشید و دستمو روی شعله های گاز گذاشت و ... اما من اصلا گریه نکردم !( به خدا راست میگم )و این داستان خیلی ادامه داره به هر کی هم میگم میگه این جریان افسانه ای بیش نیست !! افسانه علی کاس !!! ( همشهری های من میدونن معنی این جمله چیه !!)

3-;;;; هیکچس نمیدونه که 5 ساله یک موش در جمجمه من زندگی میکنه و از مغز من تغذیه میکنه ...اون هر روز ذره ای از مخم را میخوره و بعدش قر هم میزنه که چرا مغزت تلخه ! این موش در ابتدا بسیار زیبا و کوچک بود و از راه دلم به مغزم حفره ای ایجاد کرد و الان اونجا جا خوش کرده ...هر روز که از خواب بلند میشم اون هم بیدار میشه و شروع به خوردن مغزم میکنه و منو با مغزی معیوب و اعصابی خراب راهی; کوچه و خیابون و سر کار میکنه . شبها هم که به خونه میام باز هم از باقی مانده مغزم برای خودش سالاد درست میکنه و با سس مخصوصی که خودش میدونه چه مزخرفیه تناول میکنه ! خوانندگان و بینندگان حرفه ای من این موش رو چندین بار در کاریکاتورهایم دیده اند . حتما برایتان سوال پیش اومده که چرا مغزم هنوز تمام نشده ؟ سوال خوبیه ! چون این موش زرنگ تر از این حرفهاست . هر شب ;وقتی من خوابم مغز خورده شده و جویده شده ام رو دوباره تو کاسه سرم بالا میاره ! و نصفه شبها ( گلاب به روتون ) میرینه به مغزم !! خیلی ها اعتقاد دارن با خوردن مشروب و الکل و کشیدن مواد مخدر میشه حداقل دردهایی که بر اثر گاز گرفتن ایجاد میشه رو فراموش کرد اما من اینکاره نیستم ! تنها راه بیرون کردن این موش; - که هر روز داره بزرگتر میشه- پرداخت1362 سکه تمام بهار آزادیه ! اون هم از نوع طرح قدیم !!

4-;;;; نمیدونم اگه این کارخانه رویا سازی ( سینما ) نبود Ú†Ù‡ میشد ØŸ Ùˆ من باید Ú†Ù‡ خاکی به سرم میریختم Ùˆ اگر موسیقی نبود سر به کدام بیابان Ù…ÛŒ گذاشتم ØŸ هر بار با دیدن فیلمی زیبا مدتها در دنیای آن Ù
‚وطه ور میشوم Ùˆ; Ùˆ فقط یک فیلم خوب دیگر منو از اون حالت در میاره ..Ùˆ موسیقی . تنها حس برتری Ú©Ù‡ نسبت به ناشنواها دارم ØŒ لذت بردن از موسیقیه Ùˆ گرنه Ú©Ù‡ دوست دارم همین الان خدا نعمت کر شدن رو به من عطا کنه ! Ùˆ یا نعمت لال شدن رو به اون موشه !!

5-;;;; آدم کاملا حسودی هستم ! اگر از کسی جلوی من تعریف بشه دلم میخواد اون طرف همون لحظه بمیره ! و بر عکسش هم اصلا دوست ندارم کسی ازم تعریف بکنه ...قدیمترها خجالت میکشیدم اما حالا عصبانی میشم و وسط حرفش میپرم و صحبت رو عوض میکنم ...!از بس همه علیه من بودند وقتی کسی ازم تعریف و تمجید میکنه احساس میکنم داره دروغ میگه و برای خوشایندم این حرفو میزنه

;

;;; خب تموم شد

من نمیدونم اینایی که دعوت میکنم قبلا دعوت شدن یا نه ، یا اصلا حوصله این کارو دارن اما دعوتشون میکنم :

طوبی ، دیدار ، م ر ی م ، مدوسا ، کسری و مامان هدی !( اینا دونفر همشهری هستن پس یکی حساب میشن !)

;

پ . ن :از شنبه ، یکشنبه کاریکاتورها رو شروع میکنیم ، چقدر از من حرف کشیدین این چند روز !

+;نوشته شده در ;2007/1/4ساعت;17:27 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

مردی که سنگ قبر خودش بود

  پ. ن : پر واضح است که زمان کشیدن این کاریکاتور کامپیوتر هنوز توسط بنده کشف نشده بود + ;نوشته شده در ; 2008/2/20 ساعت;14:55 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;