رد شدن به محتوای اصلی

فیس بوک یک تنگ شیشه ای است . می نشینی تویش صاحبت تورا میبرد توی باغ و دلت شاد میکند . اما این درست نیست . یکجای کار ایراد دارد که تو داری هر روز غمگین تر میشوی . ملک الشعرای بهار - با احترام فروان- چرند گفتند . الان که فیس بوک داریم میفهیم که حرف مفت زدند ایشان. بردن قفس تو باغ دلت را شاد نمی کند . بلکه بیشتر به حسرتت افزون میکند . می نشینی عکس ملت را نگاه میکنی . سفرهایشان را . غذاهایشان را . دوستانشان را . جنگولک بازی هایشان را . بعدن چشم باز میکنی میبینی چی شد ؟ تو هنوز توی تنگت هستی . از پشت کامپیوتر که بلند میشوی همان همستر توی تنگ شیشه ای میشوی و که برای رسیدن به بادوم زمینی توی آن دور باطل ِخودت هی چرخ چرخ میزنی و بازی بازی میکنی .



نظرات

‏آزاده گفت…
منم همیشه همین حسو دارم. هی نگا می کنم و به خودم میگم : خوش به حاشون. ببین کجاها رفتن. ببین چه شادن.ببین چه عاشقن،نگا چه جوری زنش بغل کرده و چسبونده به خودش...ولی واقعیتش اینه که فیس بوک فقط یه ویترینه خوشگله.پشت تموم اون عکس ها و رنگها و غذاها و عشقها مثل بقیه مردم غم و دعوا و اشک هست.فقط کسی نمیخواد که کسی بدونه.همین
‏ناشناس گفت…
یه کارتون هایی دیده ام در مورد همین که شما نوشتید...واسه پست ها گاهی یه کارتونم بکشید بد نیست...

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

یادداشت‌های پراکنده

  از نظر من تنها دو فصل وجود دارد. فصل سرد و فصل گرم.   اما چند روز کوتاهی بین این دو فصل است. نه گرم و نه سرد. سبز و تنها. روزهایی برای سفر به خاطرات. گویی طبیعت میخواد تورا یاد کودکیت بیاندازد و ملقمه‌ی عطرها تورا هر روز که نه، هر دقیقه به خاطره‌ای میکشاند.  از نظر من بهشت جاییست که تو با هر عطر یاد خاطره که نه، به همان خاطره خواهی رفت #یادداشت_های_پراکنده  موسیو